رویای لعنتی

ساخت وبلاگ

پدرم دندان‌های مصنوعی‎اش را درآورده بود، خواهرزاده‌ام با ناراحتی آمد به او گفت دهانت را باز کن ببینم... بعد نگاهی انداخت و گفت حالا باز خوب است که زبان داری!

رویای لعنتی...
ما را در سایت رویای لعنتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anidalton بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 15:35

چندوقت پیش تاکسی دربست گرفتم. نزدیک مقصد، یک خانم مسن تقریبا خودش را پرت کرد جلوی ماشین تا سوارش کردیم. از ما پرسید تا کجا می‌روید؟ راننده گفت تا کلانتری. آنجا کار داریم. خانم گفت خیر است. من ویرم گرفت و گفتم: «کلانتری خیره؟ دعوا کردیم!» خانم گفت: «اوا، زن و شوهرید؟ پس واجب شد بیاین خونه من، من نمی‌ذارم جدا بشین!»باری... تا دم در خانه‌‌اش می‌خواست ما را آشتی بدهد تا این‌که راننده گفت شوخی کردیم و ما نازک‌تر از گل به هم‌ نگفتیم تاحالا! (تنها حرف راست!)این را تعریف کردم تا بگویم من حدود پنج شش دقیقه شوهر داشتم! (: رویای لعنتی...
ما را در سایت رویای لعنتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anidalton بازدید : 32 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1402 ساعت: 1:46

تو یه سنّی، اغلب همسن‌وسالات کلاسور دستشونه، تو یه سنی سیگار، تو یه سنی پوشه امتحان رانندگی... تو یه سنی نتیجه رادیولوژی و ام‌آرآی. رویای لعنتی...
ما را در سایت رویای لعنتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anidalton بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1402 ساعت: 1:46